نمیدانم چرا دنیا به چشمم تار میگردد

دل من زین سیه کاری زخود بیزار میگردد
سخن را بی غرض گویم نمیدانم چرا آخر
کلام دلنشینم حرف پهلودار میگردد
خیام خرمن عشقم اگر بی شعله می سوزد
بپاداش صبوری آتشی هموار میگردد
نگاه گرم تو خورشید دریا را بیاد آرد
که هرکس بیند آنرا تشنه دیدار میگردد
به شبها در میان قصّه گویان زمستانی
نگاه تو برایم قوّت گفتار میگردد
درختستان گیسوی تو در آئینه هستی
بچشم حیرت من موج گندمزارمیگردد
مرانم ازدرخودچون گدای کوچه گرد ایدوست
که صحرادرمیان دوست ودشمن خوار میگردد