ناخوانده و نا نوشته را میدانم
اندیشۀ جهل را زخود می رانم
جمعی به کتاب انس بستند ولی
من لوح ضمیر خویش را میخوانم

****************

من زمینی نِیَم , فلک سیرم
طرفه سیمرغ منطق الطّیرم
چیستم کیستم نمیدانم
هرچه ام خویش پرور غیرم

****************

گاه سلطان و گاه درویشم
گاه بیگانه گاه با خویشم
چونکه اندیشه دست و پاگیر است
عهد کردم دگر نیندیشم

****************

من در میان آتش بی شعله سوختم
تا چشم دل بقامت دلدار دوختم
بار گران شانۀ من گنج معنویست
آنرا گران خریده و ارزان فروختم

****************

دل را بدوای عشق درمان کردم
تن را به فدای لقمه ای نان کردم
از فرط حیا که در دو چشمانم بود
خود را به حضور خلق پنهان کردم

****************

تنوارۀ سبز عشق را جان دادم
کت بسته بدست پیر ایمان دادم
روزی زحریم عشق فرمان بردم
تا روز دگر به عشق فرمان دادم

****************

هرچه که در عمر خود اندوختم
عاقبت الامر در آن سوختم
عِلم بود لطف خداوندگار
عِلم نه آنی است که آموختم

****************

در کورۀ غم بآتش سرد خوشیم
خاکستر غم به شعلۀ درد خوشیم
غم مرد فکن بود به تنهایی شب
در گوشۀ خانه با غم مرد خوشیم

****************

همکاسه دل گرفتۀ مهتابم
همدست و رفیق شحنه و شبتابم
آوارۀ کوچه های خونین جگری
پی جوی تو ولگرد خیابان خوابم

****************

هم رقص شعاع شعلۀ طور شدم
فانوس خیال راه شبکور شدم
ناقوس تو زنگ کاروان دانستم
از قافلۀ دیر زمان دور شدم

****************

دشت را ذرّه ذرّه کاویدم
شهر را کوچه کوچه گردیدم
تا ترا در حریم خلوت شب
در میان ستاره ها دیدم

****************

خود را به غلام کوی تو بخشیدم
از تو همه گونه مهربانی دیدم
هر شب به گمان آنکه در جان منی
راحت بخیال خویشتن خوابیدم