دوبیتی های شماره 915 الی 925
خود را چو فدای عشق مردم کردم
در خود سفری به بعد هفتم کردم
از کشور آسمان چو بر می گشتم
در شهر ستاره راه را گم کردم
****************
عقل ناچیز را غنی کردم
در خود احساس ایمنی کردم
عشق آمد که تازه فهمیدم
با دل خویش دشمنی کردم
****************
در مدرسه مشق کبریایی کردم
در میکده چون خدا خدایی کردم
مستی ز سرم پرید و گفتم هیهات
در محضر عشق کبریایی کردم
****************
با پنبه ابر رشته ریسی کردم
یاد از اثر سوزن عیسی کردم
دیباچه دفترم که حاوی غم است
از دست زمانه رو نویسی کردم
****************
ما ز کردار خویش بیزاریم
پی صدها هزار پنداریم
آی در خواب مانده ها ماهم
خواب بودیم اگر چه بیداریم
****************
همراه دلم یاد تو را میبردم
مانند یخ سپیده می افسردم
با پنچه تازیانه در دست قضا
من چوب محبّت ترا میخوردم
****************
چونکه رنگ ستاره را دیدم
همچو خورشید صبح لرزیدم
باقی قصۀ شب و تب را
خواب بودم دگر نفهمیدم
****************
شک برده به کشور یقینم
ره داده بکوی اربعینم
نظاره گر دو سرزمینم
دنیایی آخرت نشینم
****************
کهنه کار زمانه پیرم
قهرمانی ز تیر و شمشیرم
مرد تاریخم و نمی میرم
آرشم آرش کمانگیرم
****************
بر مَردم تو نگاه کردم
روز همه را سیاه کردم
مَردم چه گناه کرده بودند
گیرم که من اشتباه کردم
****************
به مستی شرابی بجامت کنم
دو دستی جهان را بکامت کنم
دلم خانۀ تنگ وتاریک نیست
بیا تا که آنرا بنامت کنم
****************
رند سرمست پاک اندیشم
خوشه چینی زخرمن خویشم
از هزارن تن ار یکی صوفیست
من یکی از هزار درویشم