دوبیتی های شماره 891 الی 902
من آن میراث فرزندان دردم
شش و پنجی به کام اهل نردم
چودیدم عقل را اینگونه گفتم
به قربان دل دیوانه گردم
****************
نظر بر چنگ و دود و عود کردم
به غیر از عشق را مردود کردم
خریدم بهر خود درد و بلا را
نمیدانم ضرر یا سود کردم
****************
زمستانی تر از دنیای سردم
گل پژمرده ای در فصل زردم
همیشه زار وهم آغوش دردم
نمیدانم که با دنیا چه کردم
****************
نگه از خاک تا افلاک کردم
نظر بر چهره های پاک کردم
بپاس روی زیبایان عالم
بدیها را همانجا خاک کردم
****************
دلم را بیخبر از کینه کردم
سیه اندیشه کان را سینه کردم
دل صد پاره را با سوزن درد
نشستم با محبّت پینه کردم
****************
گل سنگم چه دل سنگی به چشمم
گرفتار دل تنگی به چشمم
میان اینهمه نا سازگاران
تو موزون و هم آهنگی به چشمم
****************
منم صحرا که با گل کار دارم
دلی چون مخزن الاسرار دارم
منم خلوتگه عشاق عالم
که با خود قصّه بسیار دارم
****************
تو را در خانه مهتاب دیدم
سیه مست از شراب ناب دیدم
نگه کردم چو بر چشم کبودت
جهانی را بروی آب دیدم
****************
درون سینه آتش خانه دارم
پیامی از پرپروانه دارم
سری شوریده همچون موج دریا
دلی از خویشتن بیگانه دارم
****************
ما گوشه نشین کنج دیریم
آسوده ز دست خویش و غیریم
در شهر خموش دیر سالان
از مردم عاقبت به خیریم
****************
در قماری که با شما کردیم
شب و ماه و ستاره را بردیم
چون هزاران شب گذشته خویش
باز امشب ز شب کم آوردیم
****************
قدر یک آسمان گنه کردم
جسم و جان را در آن تبه کردم
لیک با بستن دو چشمانم
روی آئینه را سیه کردم