دوبیتی های شماره 903 الی 914
آن قدر غصّه ترا خوردم
خواب از چشم زندگی بردم
در قمارت زسکه بختم
شیر میخواستم خط آوردم
****************
کارهای بسته را وا می کنم
دردها را هم مداوا می کنم
با سر شک همّت مردان شب
برکه ای را نیز دریا می کنم
****************
در شهر قرار بی قرار آمده ام
می بینیم اینگونه که بار آمده ام
با همّت صبرو طاقت ایوبی
با درد خدا داده کنار آمده ام
****************
خرقۀ صوفیان نمی پوشم
در ره زهد هم نمیکوشم
من یک لاقبای این دنیا
جز خدا با کسی نمی جوشم
****************
در دفتر عشق واژه ای گمنامم
در پخته ترین زمان هستی خامم
در محشر عشق از مکافات عمل
چون مردم شهر دیده نا آرامم
****************
اسب اندیشه را جهش دادم
بزبان غزل منش دادم
سوخت دامان پاره دل را
گل داغی که پرورش دادم
****************
نو گلی ناشکفته پژمردم
در غمی جاودانه افسردم
مردم از دست روزگار اما
خم به ابروی خود نیاوردم
****************
من و دل جنگ تن به تن کردیم
نفس را پاره پیرهن کردیم
من و یاران خستۀ صحرا
درد را نیز سر شکن کردیم
****************
هم نقش نمای پردۀ خُم بودم
آئینۀ رونمای مردم بودم
صد خرمن و در کنار این خرمن جا
چون دانه گندمی در آن گم بودم
****************
با آینه مشق گفتگو میکردم
از مردم دیده پرس و جو میکردم
جایی که کلام حق ز یادم میرفت
چون مرغ شبانه های و هو میکردم
****************
در آخر فصل بر گریزم
با ماندۀ عمر در ستیزم
همسایه که جای خویش دارد
از سایه خویش می گریزم