شب بسته غزلخوانی ندارد
کنار گریه خندانی ندارد
مرا بردند با یک آسمان درد
به صحرایی که پایانی ندارد
****************
دلم چون سیر و سرکه جوش می زد
برای یار تنگ آغوش میزد
بهر اشکی ز چشمم دور میریخت
درخت غصّه ام پاجوش میزد
****************
دری را میزدم در باز گردید
نیاز من سرا پا ناز گردید
سلامی کردم ...
بیشتر