عشق چه کار میکند با دل خسته جان من

قفل سکوت میزند بر لب بی زبان من
کاسب کهنه کار ما بهر رضای مشتری
چوب حراج میزند بر تن ناتوان من
شهر به شهر و کو به کو از ره سنگلاخها
ره به یقین نمیبرد قافلۀ گمان من
جلوه چو آفتاب کن ای همه نور و روشنی
مشتری تو میزند طعنه به آسمان من
گفت به رو بروی من طرفه جوان سر خوشی
قدّ خمیده ات بود آینۀ زمان من
بوی همیشه میدهد عاطفه در نگاه تو
گلبن غربت منی دختر مهربان من