از شاعر نو سرا و دوست بسیار عزیزم آقای آذر شاهی (آتش)

شبی که یاد تو در باغ دل شکوفا شد
زبان آینه ها از غم تو گویا شد
گل ستارۀخلوت نشین دیدۀ من
زشور پرده دری آتش تمنّا شد
فروغ مهر تو در سرزمین دل تابید
که از تجّلی آن سینه طور سینا شد
بلوغ عاطفه نقش تورا مجسّم کرد
که نبض گمشدۀ شعر درد پیداشد
خبر نشد دل ساحل نشین غافل را
بموجی که زطوفان سرخ دریا شد
به شانه بارگران می توان کشید امّا
کجا زهجر عزیزان توان شکیبا شد
چه خوب می شکند شیشه دل مارا
فسونگری که دلش سخت تر زخارا شد
بباغ غمزده ,برگریزدلتنگی
غریب شهر شما کوچه گرد تنهاشد
حدیث سنگ نشان مانَد وآتش خاموش
که داغ سینه آلالۀ جوش صحراشد