شب دراز و قلندری بیدار
می کند سیر عالم اسرار
در فرا دست شهر من این پیر
می کند درس عشق را تفسیر
گل نوش آفرین دلشادی
میدهد زینتی به آبادی
تکیه گاهی به استواری کوه
سنگ صبری غنوده در اندوه
موج خیزی به وسعت هستی
آفرین بر چنین فرا دستی
دل او رو نمای آینه هاست
روشنی از نگاه او پیداست
آسمانش پر از ستاره نور
خاکدانش چو خانه معمور
در تبلور زلال کوثر نور
صافتر از شراب تنگ بلور
نور زادی چو کوهه خورشید
به سر ذره نیز می تابید
خرمنی پر ز خوشه دانش
گلشنی پر ز غنچه بینش
با نگاهش سپیده در آذرم
آفتاب از حضور او دل گرم
در صحاری سینه اش بی آب
تشنه را می کشد به دام سراب
پاسدار سکوت و خاموشی
عاشق خویشتن فراموشی
یک سر و گردن از خدایان سر
عارفی از همه قلندر تر
با نگاهش ترانه می خواند
زیستن را بهانه می داند
ناگهان درج بسته وا گردید
گنج صد ساله بر ملا گردید
رو به من کرد و از سر شادی
گفت ای بنده دیگر آزادی
حلقه از گوش بندگی وا کن
خویشتن را زخویش پیدا کن
با دو دست دعا دعایم کرد
در پناه خدا رهایم کرد
آنکه سر زنده تر زگل ها بود
آخرین گفته را چنین فرمود
ای که کار تو نکته پر دازیست
اول و آخر جهان بازی ست