آبشار بلند زلفانش
از بلندای دیده می ریزد
مار چنبرزده ز گرمی عشق
بر سر گنج سینه می خیزد
آه آتش گرفته خانۀ دل
این سیه شعله خانمانسوزست
الحذر در کمان زنگی مست
تار مو نیست تیر دلدوزست
از همان لحظۀ خیال انگیز
چشم صبر دلم سیه پوش ست
«نیست بالاتر از سیاهی رنگ»
پند پیرم همیشه در گوش است
زلف افشانده مریمی نفسی
لیکنش چهر و خط و خالی نیست
شب سیاهست و آسمان در خواب
دشت تاریک را غزالی نیست
خواستم تا به دیده بنشانم
باد پای سیاه جامه گریخت
پیکرم را به دار منصوری
با دو زلف سیاه خود آویخت