اگر رفتم از این دنیای فانی
هوای قصه و حوری در سرم بود
اگر گشتم سوار مرکب نور
هزاران سال نوری در سرم بود
اگر بر خوان معنا کم نشستم
تمناهای سوری در سرم بود
اگر که پرده دار عشق گشتم
ملاقات حضوری در سرم بود
برای آن بخوابم خاره آمد
که تعبیر صبوری در سرم بود
اگر سنگ قناعت همرهم بود
میان تنگ موری در سرم بود
سفالین کاسه ام را گر شکستم
یم تنگ بلوری در سرم بود
اگر رفتم ز صحرای وصالت
فراق و درد دوری در سرم بود
اگر خود را بهیچ انگاشتم من
غرور بی غروری در سرم بود