سایۀ بید و نسیم زلف باد
خاطرات رفته را آرد به یاد
پیچ و تاب زلف رقاصان بید
دامن دل را به ماندن می کشید
غربت اشکی ز دریای وجود
می خزد با سینه در دامان رود
در رگ خشک زمین آب حیات
می دهد جان در تن خشک نبات
بید مجنون زلف میشوید درآب
ژاله در دامان گلها مست خواب
خیره گشتم بر رگ خون زمین
آب میدیدم به چشم ساده بین
گفتم ای سیاره دریا نشان
از کجایی این چنین دامن کشان
لب گشا بر من بگو این نغمه چیست
از کدامین دیده دریایت گریست
گفت بستم باروبندیل سفر
سوی دریاها پذیرای خطر
من نه آن سستم که مانم سایه وار
چارمیخ سر بلندی های دار
می روم تا خویش را دریا کنم
خویش را درخویشتن پیدا کنم