در کنار شب و طبیعت کور
چون سپیدار روز می بینم
باغبانم به دست غیرت عشق
گل برای زمانه می چینم

رفته بودم به نا کجا آباد
همه جا آتش است و می سوزد
بی خیال آسمان به روی قبا
دگمۀ زرد و سرخ می دوزد

از غروبی لطیف و رویا ئی
رفتم از راه شب به شهر سپید
از سیاهی گذشتم و فردا
می رسم تا کرانۀ امید

همچو پیغمبر زمان خواهم
دائماً از خدا کماهی را
در دعا هم ز دوست می طلبم
رنگ و روی سپید و کاهی را

در حساب نجوم من گوید
آسمان نخفته بیمارست
گفتمش چیست نام بیماری
گفت بیمار درد تکرار ست

یک شب آهسته با هزاران آه
گفت با ماه آسمان خورشید
که طبیب از سر مهر
نسخۀ آخر مرا پیچید

پنج ملیارد سال و ماه دگر
آفتاب زمانه می میرد
از هم اکنون به خاطر فردا
دلم از این فسانه می گیرد