445 - در سر بند
در سر بند آب را بستند
دست و پای شتاب را بستند
سر جالیز غم مترسکها
چنگ سرخ عقاب را بستند
در سیاهی شب غم و اندوه
چشم بیمار خواب را بستند
دستهای به خواب رفته من
بار دیگر کتاب را بستند
شیر مردان راه بی هوسی
گذر اضطراب را بستند
سبز روحان دشت بیداری
چشم سرخ عذاب را بستند
ابر های سیاه باران گیر
گذر آفتاب را بستند
دستهای غرور در هر حال
راه باز صواب را بستند
مردمان حسابی دنیا
دفتر بد حساب را بستند
با غزلهای مردم صحرا
دهن شیخ و شاب را بستند