441 - نظام هستی
آنچه را در نظام هستی ماست
زشت آن هم به چشم من زیباست
اثر جا بجایی من و تست
آنچه در رد کاروان پیداست
این همه جای پا که می بینی
خط سرخی ز دفتر ماناست
تکدرختی که پا به گل مانده
قصه گویی زمردم تنهاست
میل آسودگی در این دنیا
آرزو ها و خواهش بیجاست
چشم من در حضور آینه ها
آسمان شب ستاره نماست
هر چه کردم زمان به من پس داد
این جهان آیتی ز کوه و صداست
پی درمان خویشتن دیدم
همه جا رد پای درد و دواست
این غزل با تمام سادگیش
باز تابی زمهر و عاطفه هاست
خواندم از لوح پیر پیشانی
آنچه بنوشته گر چه نا خواناست
جمع اضداد را که می بینی
قصه کودکان شاه و گداست
غربت آوای من شنید و نگفت
هیچکس این غریبه اهل کجاست
هرکجایم به پهنه صحرا
دل و جانم هماره پیش شماست