438 - تحفه نور
از سفر تحفه نور آوردم
تحفه ای از ره دور آوردم
در عبور از گذر عشق و جنون
شعری از شهر شعور آوردم
من از آن خاستگه زیبائی
قدر یک کوه غرور آوردم
به امیدی که به جایی برسم
رو به دنیای عبور آوردم
بهر سوگند به داوود دلم
شاهدی همچو زبور آوردم
از بهشت نگهم بهر شما
خبر از حور و قصور آوردم
نظرم جلوۀ یک زیبایی ست
گر به لب نام شرور آوردم
بهر دنیا طلب از کان کرم
نقدی از فوق کرور آوردم
در گذر از ره صحرا بچگان
با خودم شیر جسور آوردم