431 - مکاشفه
به هر طرف که نگه میکنم جهان زیباست ولی چه سود دلم در کنار آن تنهاست
همیشه در پی پنهان ترین خود بودم
در این مکاشفه پیدای ماست نا پیداست
مراست طرح سوالی زآنچه می دا نم
ولیک فکرم و ذکرم هماره در آیاست
مباش در پی فردا که در گذشت زمان
تمام لحظه امروز ما همان فرداست
لبی ز شکوه گشودم که هاتفی می گفت
مباش در پی آزار دل خدا با ماست
مراست دامن آلوده لیک چون باران
سرشک دیده دریا ئی دلم شویاست
نمایش هنر من به یاس می ماند
که لمعه لمعه زدیوار خانه ام پیداست
کویر تا به کویرش ستاره گردد تا
سراب تنگ بلوری به سفره صحراست
زکوه آنچه شنیدی ز استواری
صدای سخت سکوتی زصخره خاراست