آسمان را خسته کردم با زمینم کار نیست
خویش را یافتم با آن و اینم کار نیست
آفتاب و باد و باران هست در فرمان من
کدخدای خرمنم با خوشه چینم کار نیست
خرقه سوزی کرده ام ازدست نفس خودپرست
دلق را انداختم با آستینم کار نیست
من که دیدم در شب تاریک روی روز را
فارغ از آئینه با آئینه بینم کار نیست
من زهفت عالم گذشتم در پی یک تار مو
آسمانی حیرتم با کفر و دینم کار نیست
من که یک جو مستم و پیمانه ای نوشیده ام
با خم وخمخانه ها و ساتکینم کار نیست
درس صحرا زیستن را از گلی آموختم
پس دگر با خار و سنگ و چینه چینم کار نیست