430 - با صفا
ای یار دل ربایم تنها تو دلربایی
در کبر و ناز و نخوت تندیس کبریایی
در دست من تو جامی در نشوه میم ولامی
در ساز من دو گامی در گوش من صدایی
افتاده ای براهم افسون یک نگاهم
بی یار و جان پناهم ای یار من کجایی
هر چند دلفریبند شو خان ملک هستی
تو ای ستاره صبح از دیگران جدایی
آخر بگو زیاری ای پادشاه خوبی
من بندۀ تو هستم تو بندی کجایی
در بحر بی نهایت در کشتی ولایت
آخر بگو خدایی یا نوح ناخدایی
از چشمه ای شنیدم می گفت با زلالی
در دشت آفرینش صحرا چه با صفایی