بشهر حسن و ملاحت امیر خوبانی
پیمبری ز عزیزان مصر و کنعانی
چو ماهتاب فلک سیر در بهار و خزان
بکوچه باغ شب ما چراغ گردانی
به مهربانی خورشید در طلیعه صبح
ستاره های گل آذین شهر بارانی
درخت خانگیم را شکوفه های امید
رسول مژده پرستوی این شبستانی
به پا کدامنیم در مقام قرب حضور
چو خون روشن خورشید دررگ جانی
بپای لاله نشستم شبی به تنهایی
بدان امید ک شب را پیاله گردانی
هزارو یک شب از ابروزلف تو گفتم
تو رو گشودی و دیدم هزار چندانی
بهار رفت و گل آتش گرفت وباغ افسرد
بدشت حیرت پاییزمرغ شبخوانی
بهانه غزلی بر گریز صحرارا
چراغ خلوت وتنهایی زمستانی
زکفر زلف تواز دست میرود کارم
بگیر دست دلم را اگر مسلمانی