خبر از من به صحرا برد مرغ خوش خط وخالی
که تا گیرد ز گلهای بهاری حال و احوالی
برفت و باز آمد گفت بر کشته ست شاد یها
ز ترس بد بیاری رخت بر بسته ست بد حالی
زمستانی مرا پر کرد از سرمای بی گرما
روم صحرا شوم ابری که از پُر می شود خالی
نگاهی کن به روی من به موی من به بوی من
حکایت ها ز پا خوردن کند این نخ نما قالی
ترا دل جانب دریاست آبی باش چون دریا
مرا دل سبز می خواهد چه گندمزار یا شالی
از آن سوی فلک آمد هوای آسمان کردم
مرا آنجای آنجا برد روح آسمان «هالی»
کهنسالی ز صحرا گفت تا بود ست و تا بودم
ندیدم در همه عمرم بدین خوبی و ترسالی