426 - مرغ تشنه
ای مرغ تشنه در دل صحرا چه میکنی
من گمشدم ز خویش تو اینجا چه میکنی
شب نعره زد که آی فلانی در این گذار
امشب که رفت باغم فردا چه میکنی
آن تکدرخت پیر که خاموش بود گفت
زین سرزمین تب زده تنها چه میکنی
گرگی کشید زوزه چو بوران تند و گفت
با پرسه های تندرو سرما چه میکنی
تا کی کشید قد زتن آن چنار پیر
گفتا بدون مستی صهبا چه میکنی
صبحی دگر دمید به من گفت آفتاب
گل سنگ وار بر سر خارا چه میکنی
گیرم که عمر نوح کنی در کنار خویش
با دردهای دائم دنیا چه میکنی
ابری سرک کشید بگوشم بناله گفت
با لاله های تشنه صحرا چه میکنی