425 - محشر
نیست در خاطرم سر هوسی
در نی بی نوا کشم نفسی
داستانی ز شهر آزادیست
در از هم گشوده قفسی
راه خشکی بدشت بیخبری
نه صدایی نه ناله جَرَ سی
در کویری به وسعت هستی
نیست جز جلوه های خشک خسی
در ره سنگلاخ مرد افکن
رهنوردان خسته مانده بسی
میدهد در سکوت شب معنا
ناله ها را صدای ملتمسی
ناگزیری است طی این همه ره
نی گزیری نه راه پیش وپسی
دشت صحرای محشراست اینجا
نیست جز خویشتن کسی به کسی