دل طغیانگر من شطّ کارونست پنداری
سرشک دیدگانم خون جیحونست پنداری
چنان مست از می عشقم که پا از سر نمیدانم
درین سرگشتگی عالم دگرگونست پنداری
دل افتاده از دستم بخاک سرد نومیدی
شکسته کاسۀچوبین مجنونست پنداری
غم دل خفته مست و بیخبر در سایه شادی
که این گرگ بیابان نشئه خونست پنداری
درون سینه ام تابیده مهر مردم دنیا
دلم آئینه دار ربع مسکونست پنداری
گل آلاله می چینم ز دشت تربت لیلا
که این داغ وفا میراث مجنونست پنداری
بلور ژاله بر گلبرگ آتش گونه لاله
سرشک دیدۀ صحرای دلخونست پنداری