با من ای گرم خود چرا سردی
نو بهار مرا گل زردی
سفر عشقرا بپای دلم
راستی بهترین ره آوردی
در بهاری و با فراست خویش
آگه از یک خزان پر دردی
هر که هستی به باور دل من
سایه با شکوه یک مردی
من ره خوب و بد نمیدانم
هرچه کردی بمن نکو کردی
گر چه درآسمان چراغانیست
تو میان ستاره ها فردی
رفتم از شهر و هاتف صحرا
گفت باید بخانه برگردی