412 - خسته جان
جاری تر از هرازی ای چشم خون دویده
جا دارد ار بگویم فولاد آب دیده
آمد بگوش جانم من آمدم بسویت
ای درد و رنج دیده ای حرفها شنیده
مه رفته یار رفته از خلوت شبانه
من ماندم و تو ماندی ای کوکب سپیده
آموز درس صبری ایّوب این زمانرا
ای در سکوت خفته ای کوه سر کشیده
با پای خویش گفتم گامی نمانده آخر
بر خیز جمله رفتند ای رهرو بریده
جبریل آسمانی برگو زما خدا را
پس کو کجاست مارا روحی که بر دمیده
یار آمدست اینجا ایدل چرا بخوابی
برخیز کن تماشا ای گوشه ای لمیده
هر چند سر بلندیم از دیده و ندیده
از بوده و نبوده از تو بما رسیده
ای خسته جان صحرا ای رفته سوی بالا
فصلی بگو از آنجا ای بخدا رسیده