407 - سائل
این من و این هی هی و هیهای من
دوست بُوَد مست تماشای من
سائل پا بست سر کوچه ام
خشک شده دست تمنای من
شب به سر آمد چه کنم راز را
دست من و دامن فردای من
گفت شبی صبر کن ای نو سفر
غرقۀ نور است سراپای من
کشت مرا در گذر آبرو
خاک دو عالم سر دنیای من
خسته ام از مکتب درس و هنر
عشق بود درس و الفبای من
شهره بود غربت صحرا نشین
کوچ کن از شهر به صحرای من