آنچه بنوشته است روی جام من
خط آغازیست از فرجام من
شهربند شب نخفته گوئیا
مرغ حق افتاده اندر دام من
در بیابان جنون و راه عشق
قصّه ها خوابیده در هر گام من
نامدار دار عشقم ننگ را
خاک عالم برسر این نام من
رنگ ظلمت میزنم خورشید را
توسن شب گر نگردد رام من
کوتوال قلعۀ شبها شدم
تا نبینم چهرۀ ایام من
زنده میسازد قلم در نقش عشق
رستم و افراسیاب و سام من
از جنونم نیز فرمان می برد
در شب غم عقل نا آرام من
می نهم چون رو به صحرای جنون
آسمانی می شود الهام من