403 - مراقبت
ای عشق زدل مراقبت کن
با دشمن من مسالمت کن
ای دیده بپاس خندۀ عشق
با گریۀ من موافقت کن
ای صوفی بیقرار صحرا
تا کشور دل مسافرت کن
ای عقل بیا بخاطر من
از عشق و جنون متابعت کن
ای روح بلند آسمانی
با نفس دغل مخالفت کن
دیگر به تنم توان نمانده
ای یار زمن محافظت کن
ای جان به لب رسیده من
از قالب تن مفارقت کن
ای دوست زشهر تا به صحرا
تابوت مرا مشایعت کن