لبان بسته را چون غنچه وا کن
سفر مردان فردا را صدا کن
سحر برخیز و با دست تمنّا
گره از کارها ی بسته وا کن
به محراب سپید صبحگاهی
برای حل مشکلها دعا کن
بپای صحبت آیینه بنشین
بچشم خود تماشای خدا کن
بخاک دل نشان گلدانه عشق
بها رعاشقی را با صفا کن
بیا با هیزم خوشبوی صحرا
همین جا خرمنی آتش بپا کن
وصّینامه گل را مسوزان
قفس را بازو بلبل را رها کن
گره از کار من نگشود گفتن
خدا یا با سکوتم آشنا کن
به تن هایی که تنها با تو هستند
به ما توفیق تنهایی عطا کن