بدل گفتم حکایت با صبا کن
مرا با بوی گلها آشنا کن
ترا میگویم ای دردجگر سوز
اگر مردی تو دردم را دوا کن
برو ای شب بپای بیقراری
شباهنگ سحر گه را صدا کن
ببرای ناخدای آسمانی
مرا آنجا ی آنجا جابجا کن
رفیقم،همسفر،ای ،همقطار
مرا از دست این دنیا رها کن
تو را عمر و سحرگه رفت از دست
بیا زین پس نمازت را قضا کن
چه کردی ،قهر کار ناز کانست
دمی برگرد و رویی سوی ما کن
بیا ای سالک حق جونگاهی
بر این آئینه آدم نما کن
الهی خانقاه کوی مارا
به لطف خویشتن دارالشفا کن
پیمبر را اگر فقر است فخری
مرا همچون گدایان بینوا کن
نمیدانم به که میگویم این را
خدا را از من بیدل رضا کن
تو ای صحرای مایوس از طراوت
برو قدری توکّل بر خدا کن