386 - دم بدم
بیا که پا به سر هستی وعدم بزنیم
حساب بوده و نابوده را قلم بزنیم
بدشت وحشی اندیشه همچو پروانه
به سبزه زار سپیده دمان قدم بزنیم
بباغ بی گل و خشک تعلّق خاطر
گلی بگوشه زلفان خار غم بزنیم
قلم ز شاخ گل نسترن به جوهر خون
به برگ برگ گل کاغذی رقم بزنیم
فضای خلوت و جام شراب در پیش است
بیا که نقش خیالی بجام هم بزنیم
ز پادشاه و ز درویش بگذر ای همه عشق
بیا که پا به سر هر چه بیش و کم بزنیم
بیا به همرهی گرد باد دشت جنون
ز تیر حادثه بر خیمه ستم بزنیم
بیار تازه سرودی که با نوای حجاز
حریم دولت بغداد را بهم بزنیم
بیا بدولت عشق ای نگار کاری کن
که نقش خوب ترا بررخ درم بزنید
اگر به شهر شما باده گاه گاهی هست
بیا بجانب صحرا که دم بدم بزنیم