نه از خود نه از حال کس گفته ام
زمستان و میرعسس گفته ام
تو از برگ گلهای دشت بهار
من از پاسبانی خس گفته ام
تو بیزار دیوار بودی و من
زآزادی در قفس گفته ام
تو از بزم و تار و سه تار و رباب
من از کاروان و جرس گفته ام
تو گفتی بریز آن شراب طحور
ولی من به پیمانه بس گفته ام
تو یکرو نمودی به بیننده ات
ولیکن من از پیش و پس گفته ام
تو گفتی به رازی که در سینه بود
ومن یک سخن در سپس گفته ام
فراری که گفتم به نخجیر عشق
به آهوی در تیررس گفته ام
تو گفتی زشهبال و عنقا و من
زصحرا و بال مگس گفته ام