خرقه پوشان را به رنج صبر عادت داده ام
در کف این سخت کوشان تیغ نصرت داده ام
سالها در مکتب آزادگی با شور و شوق
بیدلان عشق را درس محبت داده ام
آبرویم میرود ای خضر در کام کویر
تشنه کامان را نوید آب رحمت داده ام
دوستی با آتشم افسانۀ امروز نیست
از ازل با می پرستان دست بیعت داده ام
این غزل را با لب افسانه سازی ساختم
لیک این گل گفته را بر خویش نسبت داده ام
نام این دیوانه بازی را نهادم زندگی
واندرین بازی شما را نیز زحمت داده ام
یار می آید به صحرا من هم از آغاز روز
بزم شب را با چراغ لاله زینت داده ام