293 - جان بسر
به پای عشق تو مجنون و دربدر شده ام
بده مراد دلم را که جان بسر شده ام
گشاده دستی دل کار داده بر دستم
دلی نمانده برایم که خونجگر شده ام
خدای را مسپارم بدست باد جنون
گیاه دشت توام تازه بارور شده ام
اسیر حادثه ام چون گدای کور به شهر
رهین منّت مردان رهگذر شده ام
ببین به چهره مظلوم و عاشقانۀ من
که در فراق تو صد سال پیرتر شده ام
شکسته بسته اگر گفته ام مطالب خویش
حکایتی است که از خویشتن بدر شده ام
به کاروان رسولان عشق در صحرا
به لطف حادثه با خضر همسفر شده ام