292 - خسته
زکجا تا به کجا پا زده ام
دست و پایی پی فردا زده ام
آمدم این همه ره, در آخر
در همین یک قدمی جا زده ام
سرمن زخم شکستن دارد
بس سر خویش بخارا زده ام
دهنم خشک و گلویم خسته است
بسکه فریاد خدایا زده ام
دشت را سبز و سپید و آبی
صخره را رنگ تماشا زده ام
بهر دلجویی لیلا امشب
سر به دیوانه صحرا زده ام