من زکوچ رفتگان جا مانده ام
با غرور خویش تنها ماند ام
مرغ بوتیمار دشت ساحلم
تشنه در پایاب دریا مانده ام
هیزمی گرخواستی بازآ که من
خوارم و در پای گلها مانده ام
من گدای ره نشینم شهررا
در خیابان تمنا مانده ام
اهل دیروزم که با این رای خود
بی خبر زامروز و فردا مانده ام
مرد خسرانم که با بی باوری
هم زدنیا هم زعقبا مانده ام
درس ها در سینه دارم عشق را
نقطه آسا در الفبا مانده ام
کهنه بینم گرچه در دنیای دور
تازگی ها زین تماشا مانده ام
تشنه و سرگشته در کام فریب
در سراب آباد صحرا مانده ام