طعم تلخ درد را در اشک پیدا کرده ام
دامنم را نذر چشم شور دریا کرده ام
من شباهنگم که در آغوش شبهای دراز
نالۀ موزون خود را وقف دلها کرده ام
بانگ استغفار می آید برون از هر رگم
بسکه در شبهای تنهایی خدایا کرده ام
آب چشمم نقش شیرین میزند بر کوه غم
پشت بر نقش خیال آباد دنیا کرده ام
مشتری شهر نورم ای فروغ مهروماه
ظلمت شب را به گیسوی تو سودا کرده ام
بوته خشک امیدم را به دردآباد صبر
بانم باران چشمم سبزو رویا کرده ام
گرچه مجنونم ولیکن پای در زنجیر درد
کاسه گردانی به کوی عشق لیلا کرده ام
عقل بینا کور و کر شد تا حدیث عشق را
دید در وصف دل دیوانه انشا کرده ام
تا نسوزد آتش دل خانۀ بیگانه را
با دل آتش گرفته رو به صحرا کرده ام