277 - خَلف
گوشه دنج و خلوت پرهیز
آسمانی تراست از هرچیز
نیست شو نیست در دیار عدم
خواه عطار باش خواه چنگیز
نفس غولی است زشت و اهرمنی
ای اهورائی همیشه ستیز
طالب باده ای هیناً لک
گر نشستی زجای خود برخیز
عشق تا هست گم نمی گردد
نام پرویز و شهرت شبدیز
تا کنم شعر را قرین خیال
شعر کرده مرا خیال انگیز
ای هوس ای درخت تلخ آور
ای سرخر مترسک جالیز
دور شو زین دیار مردآباد
بیش ازاین با خدائیان مستیز
من زمستانیم رهم کوتاست
تو کجایی بهار یا پائیز
جلوه کرده جناب باده فروش
باغبان زیر پای او گل ریز
خَلف حق خلیفه الله هست
او و ما شما و صحرا نیز