دست دریا تهی است از گوهر
خاک عالم زمانه را بر سر
چشم مهتاب آب آورده است
این هم از آسمان غمی دیگر
در عبور از گذار جبهۀ عشق
پشت یک دل گرفته ام سنگر
تاکه تیری بپای دل نخورد
کرده ام چون حبیب سینه سپر
شک یقین کرده راست می گوید
با چنین مردمان بی باور
منم آن باغ خشک بی پرچین
دل صحراست بی در و پیکر