267 - سلام
به شب سلام نکردم که شب زمن رنجید
سحر چو حال مرا دید زیر لب خندید
چنان خجالتم آمد از این گناه عظیم
سرم سیاه شدوپای من بهم پیچید
به التماس دعایی که کردم از بختم
ندانم آنکه ستاره شنید یا نشنید
چو مرغ شب به نوا خواند نغمه تکرار
ز چنگ زهره بر آمد ترانۀ توحید
گشود پنچرۀصبح را شفق با ناز
افق کشیدبرخ پرده سیاه وسپید
نبود تاب و توانم که دست غدّاری
هزار مرتبه ام گرد خویش تابید
همه برسم تماشا به من نگه کردند
کسی نگفت شما زنده اید یا مرده اید
اشاره اش بمن و شبروی بیارش گفت
اگر چه فعل حرامست بایدش دزدید
بنا گه از سر یاری خلیفۀ صحرا
مرا بچادر خود برد و حال من پرسید
رسید پیرمن از راه و داد از سر مهر
چک سپیدی و ما را از این خلیفه خرید