چون دل از دیوار حیرت سرکشید
چشم جانم جز گل حسرت نچید
دشت غرق لاله بودوبوی سبز
آهوئی درحال غفلت میچرید
بر سر آبشخوری شیر قضا
سینه آهوی جان را میدرید
عاشق نامی که در بازار عشق
ننگ را بانام یوسف میخرید
این دو پای خسته در بی فرصتی
جان مارا سوی غیرت می کشید
مرد صحرا با سبد های گلش
خدمت اهل محبّت می رسید