259 - رنگ
به در کهنۀ این میکده رنگی بزنید
مشت آبی برُخ خسته چنگی بزنید
گرچه مخروبه بود دل همگان برخیزید
پی آبادی این شهر کلنگی بزنید
سر این کوچه که شیران کهن غریدند
حرمت عربده تصویر پلنگی بزنید
همه با شاخۀ گل همچو پرستوی بهار
یک سری هم به سرای دل تنگی بزنید
دل که سرچشمه عشق است مگر می میرد
پس همین لحظه به یک پنچره سنگی بزنید
خستگی تا که نینداخته از پا مارا
ساعتی بهر خدا طبل درنگی بزنید
کاروانی که فرو ریخته اندر صحرا
از من آهسته بگوئید که زنگی بزنید