256 - سیاهی
ز کوچه باغ دل خسته ام عبور کنید
مرا زگوشۀ تاریک خانه دور کنید
رخی بروشنی آفتاب می بینید
اگر نگاه مداوم به خطّ نور کنید
قلم به شوکت خود میرسد به شهر سخن
کتاب سینه خود را اگر مرور کنید
درخت خشک تنم را بجرم بی باری
بپاس نان و نمک هیزم تنور کنید
کسی که گم نشده از کجا شود پیدا
ز خویش گم شده در خویشتن ظهور کنید
رها کنید مرا در سیاهی صحرا
ز راه خلوت شب رو بشهر نور کنید