تا گلوی خسته ام هویی کشید
پرده ها از پردۀ رازم درید
در الفبای کتاب عاشقی
چشم من جز عین و لام ویا ندید
با طلوع طالع خورشید شب
مرغ حسرت از سربامم پرید
واژۀ ایاک چون تکرار گشت
گوش من رمزی ز اِلّاهو شنید
یار مارا چون زلیخای دگر
از سربازار زیبایی خرید
چشم تا آهنگ باریدن گرفت
اشک سرخی از لب شوقم چکید
همچو گل در پهنۀ دشت جنون
دامنی هر روز می باید درید
گرچه وصل یار کار ساده نیست
گفت مولانا به مردان امید
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
تا که صحرا میل روی یار کرد
یار از آن سوی بی سویی رسید