222 - اسیر
شبی که آینۀ خاطرم مکدر بود
نظر بحال من خسته گریه آور بود
شبی سیاه تر از بخت مردم دل کور
چراغ روشن همسایه رنگ دیگر بود
هوا گرفته و مهتاب چهره پنهان داشت
دلم ز رنگ دل لاله هم سیه تر بود
تنم به بستر ساحل میان تب میسوخت
نهنگ دیده بدریای غم شناور بود
هوای یار مرا برد تا به شهر خیال
ولی چه سود در آنجا نه دل نه دلبر بود
صدای حق حق و یاهوی من شنیدن داشت
سیاه چال دلم لانۀ کبوتر بود
ربود خواب ومرا برد در دل صحرا
به پهنه ای که صدای سنان و خنجر بود
اسیر دست غلامی شدم در عالم خواب
خرید جان مرا عارفی که بی سر بود