215 - واقعه
از لب مرز تعقل که عبورم دادند
عشق راهدیه به سر منزل دورم دادند
ظلمتم کر چه گرفتست در آغوش ولی
بادۀ بیخودی از کاسۀ نورم دادند
کبریایی که بود ویژۀ دلخواه خدا
از همین کاسه می سرخ غرورم دادند
ز سفالینه گذشتم همه را بشکستم
جای آن شیشه گران تنگ بلورم دادند
پشت در پشت من از برد یمانی گفتند
به من از مال پدر یک تن عورم دادند
در کویری که عطش می شکند آتش را
نان گرمی زلب سرخ تنورم دادند
باغ میراثی آدم که مرا سیر نکرد
در همان سفرۀگل وعدۀ حورم دادند
بگمانی که من از طایفۀرندانم
برگۀ یک دهه از بزم حضورم دادند
من نه آنم که بودنسبت من با دریا
شور اندک به سرم بود که شورم دادند
دولت صبح قیامت که دمید از صحرا
خبر از واقعه نفخۀ صورم دادند