آنکه از من پاسداری می کند
یار می باشد که یاری می کند
چونکه می بیند عطش را در لبم
در کویرم آب جاری می کند
دشت گلهای بهاری مرا
چون تن سرخ قناری می کند
وای برمن می کند آتش به پا
هر زمان این نور ناری می کند
سوی خویشم می کشد بالا وپست
تا مرااز من فراری می کند
چون کبوترمی شوم در بام او
صیدم این باز شکاری می کند
می برد می آورد بهر دلم
کارها این یار غاری می کند
اختیارم دست صحراهست و او
دعوی بی اختیاری می کند