باغ بزرگ فکرم دیوار ودر ندارد
مانند جنگجوئی است بر سر سپر ندارد
من درکجایم امشب فکرم بجای دیگر
پیکی رسیده گوید امشب سحر ندارد
راه فرار دارم امّا کجا گریزم
کشتی به گل نشسته فکر گذر ندارد
می سوزد استخوانم از جرعه شرابی
آن پیر شوکرانی از من خبر ندارد
در کوره راه پیری گوید عصای دستم
پشتی شکسته داردهرکس پسر ندارد
در فصل شورمستی فرزند نور دیده
تا خود پدر نگردد قدر پدر ندارد
پایی شکسته دارم بر پیکر نحیفم
دیگر توان وتاب رنج سفر ندارد
گر گوشه ای نشستم بی بال وبرنگشتم
عنقا مگس نماید وقتی که پر ندارد
داروی خواب خوردم شاید دمی بخوابم
امّا چه سود در من دیگر اثر ندارد
ای قاصدک خدارا از ما رسان سلامی
بر یار مهربانی کو نامه بر ندارد
کوره ستاره ماند خورشید کهکشانی
هر که به گردخوانش چندین قمر ندارد
هرکس که در نیازست یا آنکه در نماز است
صحرای خشک ماند گر چشم تر ندارد