مرا برگی زسر فصل جوانی از کتاب افتاد
دلم زین برگزیر غم به شور التهاب افتاد
چو گلباف ازل بر پردۀ هستی رقم میزد
به تار وپود این گلبوته نقش من خراب افتاد
بهنگام عروج از غربت این خاک دامنگیر
گذار ذره ای چون من بشهر آفتاب افتاد
چو نوبت گشت مارا گندم غم ماند بردوشم
مرا این شور بختی بین که آب از آسیاب افتاد
تورا میخواستم تا دردهجران موبه موگویم
چو پرسیدی زحال من زبانم از جواب افتاد
چو بیمارم رها کردی به گاه بی پرستاری
تنم در آتش تب سوخت جانم در عذاب افتاد
مرا بگذار و بگذرچون شهاب ثاقب از صحرا
بگو با کاروان من که پایم ازشتاب افتاد